❤ نامه ای بـــرای مــحـیـــღــا نـــــاز❤
سلامــ نیـــ نیــ وبــلاگیـــــا ... خوبیـــنــ ؟
تــو ایـــن پــُستــ تصــمیـــمــ گــرفتیـــمــ هــــر چـــن وقــتــ یـــه بــــار واســه مــحـیـــღــا خــانــومــ نــامه بنـــویــسیــــم ....
اولــ چــن تــا از عــکساشـــو انــتخابــــ کردیمــ اونـــارو میذاریـــمــ ، بعــد تــو ادامـه مـطلــب میتــونــینــ مـــارو هـمــراهــی کنینـــ ...
❤ تـیـپــ زده داره مـیـــره خــونه مــامــانـبـزرگشــ ❤
❤ ایــنمــ عکسـ با آنـّـاق (مخصوصــ زنــای ترکمنـــ )❤
❤ اینمــ عکسـ بـــا کلاهـ اسپــرتــ بابامــ ❤
❤ آفتابــ میدینـــ خدمتمونـــ ❤
❤ دخملـــ ترکــــ ندیدینـــ آیـــا ❤
سلام به ماه قشنگ زندگیمون ... تصمیم گرفتیم هر چن وقت یه بار پیشرفت هایی که داشتی رو قدم به قدم برات بنویسیم ... الانم که میخایم برات بنویسیم 6 ماه و 11 روزته ...
تو این مدت خیلی وقت ها با خنده هات شاد شدیم و با گریه هات ناراحت ... خدا نکنه روزیو دیده باشیم که مریض شده باشی ... دیدنت تو اون وضع بدترین تصویریه که ازت داشتیم مث الان که سرما خوردی ....
93/6/16 روز یکشنبه ساعت 17:55 بود که چشمتو به این دنیا باز کردی ... حس عجیبی بود که بعد 9 ماه میتونستم حست کنم ، تمومه اون 9 ماهی که سهمم ازت فقط صحبت کردن باهات بود ، ولی حالا تو بغلم حست میکردم با اون نگاه خوشگل و معصوم ک نمیشه هیچ جور توصیفش کرد...
بعد 10 دقیقه از به دنیا اومدنت تورو به بابایی و خالت نشون دادن ، و بابات اولین جمله ای که بعد دیدنت گفته این بوده : حال مامانش چطوره ؟!! " دخترم شبیه منه "
اون شب تا صب از خوشحالی خوابم نبرد ... همش میگرفتمت تو بغلمو نازت میکردم،اون شب مامانبزرگت پیشم بود،نذاشتتم اونم بخابه ، البته به گفته خودش اونم از خوشحالی خابش نبرده بوده ..." آخه اولین نوه ش هسی "
بعد 5 روز یه مراسم ولیمه ی کوچیک برات گرفتیم ، همه اومده بودن و تو در تمام طول مراسم خاب بودی ...
مهمونا میومدنو میرفتن و مراسم بخصوصی که ما ترکمنا داشتیم رو به بجا می آوردن و تو همچنان خاب بودی ...
40 روز گذشت ... شاید باورت نشه ولی تو هنوزم خاب بودی ... این اخلاقتم به بابات رفته دیگ چه میشه کرد ...
گفته باشم هر چی اخلاق مثبتته از من به ارث بردی بقیش مال باباته
بهونه گیریات از همون روز 40م شروع شد ... شبا مجبور بودیم سر پا نگهت داریم تا آروم شی ... از دو ماهگی هر وقت گریه میکردی میگفتی مامان ... از همون 2 ماهگیت آب بزاق دهانت زیادی ترشح میشد ... دکترا میگفتن طبیعیه ... تو طول روز مجبور بودم چندین بار پیشبنداتو عوض کنم ... 4 ماهگی این مشکلت برطرف شد ...
تو 4 ماهگی گفتی ماما (مامانبزرگ مادری) که همون روزم ازش یه لباس کادو گرفتی
تو 6 ماهگی روز 22 بهمن گفتی بــابــا (بابابزرگ مادری) ولی پیش خودش تا حالا نگفتی ... اونم میگه هر وخت پیش خودم گفت بش یه بـــرّه میدم ...
روز سه شنبه 28 بهمن صب ک بیدار شدیم خودت تونستی برگردی و به شکم بخابی ... ولی نمیتونی دستتو از زیر شکمت بکشی بیرون و گریه میکردی ...همون شب دایی منانت رفت حج ...
روز جمعه یکم اسفند هم گفتی دایی و دَ دَ (بابا) ... داییت یه پالتو بت کادو داد و باباییت هم دو دس لباس به سلیقه خودت واست خرید
روز 5ش 14 اسفند برای اولین بار دست زدی ... فرداشم با شنیدن آهنگ دستاتو تکون تکون دادی و مثلا رقصیدی
روز دوشنبه 18 اسفند تونستی چاردست و پا بایستی و عقب عقب بیای
دختر نازم خیلی خوش خنده ای و با کوچیکترین حرکتی میخندی ... ولی نمیدونم چرا خنده هات صوتی نیس فقط تصویریه ... حموم کردنم خیلی دوس داری ...خیلیم شکمویی عین بابات ... تازگیا فرنی و آب سیب میخوری ... از یه هفته دیگم باید سوپ بخوری ...
15 اسفند شب دوشنبه یواش یواش چاردست و پا میری جلو ... یکی دوروزم هست که نشستنو دستو پا شکسته یاد گرفتی ... تو رو رو َک که میشینی خیلی خوشحالی ...
امیدوارم هر چی زودتر چاردست و پا راه بریو دندوناتم در آد ...
❤ خیلی خیلی دوست میداریم ❤
❤ مامان و بابا ❤